هر که نامهربان بود يارش

شاعر : سعدي

واجبست احتمال آزارشهر که نامهربان بود يارش
چون نظر مي‌کنم به رفتارشطاقت رفتنم نمي‌ماند
که ندانم جواب گفتارشوز سخن گفتنش چنان مستم
گر به سر بگذرد دگربارشکشته تير عشق زنده کند
گو بگو از لب شکربارشهر چه زان تلختر بخواهد گفت
پرده برداشتم ز اسرارشعشق پوشيده بود و صبر نماند
خود چه خدمت کنم به مقدارشوه که گر من به خدمتش برسم
ز آمدن رفتن پري وارشبيم ديوانگيست مردم را
تا نديدي گداي بازارشکاش بيرون نيامدي سلطان
به که ديدن ميان اغيارشسعديا روي دوست ناديدن